واران غــــــــــــــــــــــم

از جور زمان بنالم که با من چه ها کرد

واران غــــــــــــــــــــــم

از جور زمان بنالم که با من چه ها کرد

ترنم انوار عبادت بر اعمال دکتر معصومی

براستی دکتر معصومی کیست؟پرفسور معصومعلی معصومی جراح وفوق

 

تخصص قلب است که در این زمینه بسیار

موفق بوده واز صاحب نظران علم پزشکی در داخل وخارج کشور می باشد .


برای اطلاع از سوابق و زندگینامه پرفسور معصومی،اینجـــــــآ  را مطالعه فرمایید.

امّا آنچه پرفسور معصومی را نسبت به

سایر همکارانش برجسته نموده علاوه بر درجۀبالای علمی شخصیت والا وایمان

توأم با عمل ایشان است

خوشا آنانکه الله یارشان بی         بحمد و قل هو الله کارشان بی

خوشا آنانکه دایم در نمازند         بهشت جاودان بازارشان بی

 

 

 

قلم را به دست گرفتن  ودر مورد شخصیت بزرگ اخلاقی وعلمی ؛ ویا بهتر

بگویم درمورد به یادگار ماندنی ترین  آیینۀ تبلور خرد ودانش ، که نام او

برای همیشه با دیروز و فردای اهل خرد و اندیشه همراه. و  وجودش  امید

بخش بیماران وانسانهای نزاری است که از همه کس وهمه چیز دل بریده اند

ومعجزۀ حق را فقط وفقط در دستان توانای او  می یابند آسان نیست .واز

هچون منی با قلمی کوتاه والکن که الفبای نوشتن را نیا موخته ام بر نمی

آید.امّا بر حسب ادای تکلیف با اندیشه ای قاصر جرعه ای از دریای بیکران

وجودش را برای حق شناسی می نگارم .وهمین است بضاعت من .

براستی که من جناب آقای دکتر  یا بهتر بگویم جناب آقای پرفسور معصومی

را نمی شناختم و قبل از این سعادتم یارای شرف حضورش را  ننموده، امّا آنچه مسلم

است این است که ایشان یک قطب سنگین علمی د ر زمینه  قلب وبیماریهای

قلبی , نه درکشور بلکه در جهان است؛از این رو نام ایشان را بارها از

زبان بیمارهایش شنیده بودم .لیک  یکی از دوستان بسیار صمیمی ومؤمن که

سالها پیش بیماری در نزدشان داشتند ؛بارها وبارها با وجود اینکه بنا بر

مشیت اللهی بیمارش  قید زندگی زود گذر دنیا را  زده بود.اما وصف وبیان

خصوصیات منحصر به فرد جناب پرفسوراز زبان ایشان باعث گردید,تا

اورا ببینم که این دیدار؛  نه به خاطر تبحر ونه به خاطر دانش

ایشان بلکه به خاطر ایمان وفضیلتشان ؛به خاطر شور بزرگ خدارنگیشان،

بخاطر شاهکار شعور شرف مداریشان ، بخاطر گوهر منور تابناک حیا ‌و

نجابت در وجود پر فروغشان، بخاطرترک برداشتن بلور نگاه نگرانشان آن

هنگام که راهی اتاق عمل برای رهانیدن انسانی ضعیف ورنجور از رنج

بیکران بیماری ،در حالی که نفسهای آخر حیات موقت دنیوی را می گذرانند،

به خاطر تعهد وانسانیتشان، به خاطر اخلاق منحصر به فردشان که صد البته

در دنیای وانفسای امروزی بسیار کم مشاهده می شود  .وفکر میکنم که این

محبوبیت براساس نوید قرآن است آنجا که می فرماید:

 

 

«وَ لِلَّهِ الْعِزَّةُ وَ لِرَسُولِهِ وَ لِلْمُؤْمِنینَ»


  آری این است وعده باری تعالی برای افرادی که دارای روحی بلند وفطرتی

  خداپسندند واین کرامت وبزرگی را از حضرتش به امانت گرفته اند.

 

در مورد بزرگواری وتجلی ایمان واحساس مسؤلیتش همین بس که:

تخصص همراه با تعهد وعمل همراه با ایمان وایمان سرشار ازیقین آن بزرگوار آن هنگام تجلی می یابد که علیرغم مهارت وتواناییش قبل از ورود به اتاق عمل خاضعانه وخاشعانه وضو گرفته وبرای ادای نماز ونه نماز که اظهار عجز وناتوانی سر تعظیم در برابر قدرت بی مثالش فرود می آورد وازحضرتش استعانت می طلبد.چه کسی می تواند چنین حال واحوالی را درک نماید؟ کی قدرت ترسیم چنین حالتی را دارد؟آیا این نماز  واین تعظیم  نشانه ایمان همراه باعملش نیست که خداوند می فرماید:

« أُولَئِکَ الَّذِینَ هَدَاهُمُ اللَّهُ وَأُولَئِکَ هُمْ أُولُو الْأَلْبَابِ»

 

واین «أُولُو الْأَلْبَابِ » که خداوند در آیات متعدد آنها را مورد خطاب قرار می دهد آیا افرد خردمند و ژرف اندیشی  چون جناب استاد معصومی نیستند؟آری اینانند که با درک بالایشان واندیشه بلندشان وشعور همراه با شرفشان ،درهمه کائنات وهمه اقطار گیتی ؛وجودلایتناهی حضرتش را مشاهده می نمایند واینجنین سرتعظیم در برابرش فرود می آورند وخداوند هم از آنان بخوبی یاد می نماید.این دورکعت عشق خود چه تأثیری بر احوال جناب دکتر که بجا آوردنش ناشی ازعلم الیقین اوست می تواند داشته باشد؟ آیا می شود آنرا توصیف کرد؟ در اتاق عمل که آخرین ایستگاه فرد بیمار در  دنیاست بنابر وظیفه ایمانی خویش به پرسنل این اتاق که هزار البته من از این موضوع واز این افراد دل خوشی ندارم ؛سفارش می نماید که از نجواهای در گوشی,وحتی نظرهای مشکوک به همدیگر پرهیز نمایید مبادا که بیمار این حرکات شما را ناشی از وخیمی حال خویش بداند .این کار واین اقدام گویای کدامین خصلت آسمانی وانسانی است؟

 

امّا من !چگونه می توانم این چنین شخصیتی را وصف نمایم؟آن هنگام که با دستان توانایش باعلم وتبحری که از معبودش به ودیعه گرفته به انسان زار وناتوانی که هرلحظه انتظار ملک الموت را می کشد وجهان , وزندگی دنیوی برایش بی معنا می گردد ,با دلی آکنده ازغمی بسیار سنگین,وبا چشمانی حسرت زده برای دیدار دوباره جگر گوشه اش ویا برادر وخواهرش ویا همسر وشریک زندگیش ویا پدر ومادر گرامیش با ناامیدی تمام  وارد اتاق عمل می شود .واز همه کس وهمه چیز قطع امید می نماید.اما آنسوی درب دلهای مظطرب ونگران برادر وخواهری ویا پدر ومادری ویا فرزندی در حالیکه  خدا را زمزمه میکنند وبی صبرانه چشم به این درب دوخته اند که این دستان با بیمارشان چه خواهد کرد؟ وچون این دستان با اذن پروردگارخویش ومهارت بی نظیریشان به این کالبد نیمه جان حیاتی دوباره می بخشند .واشک شوق دیدار و وصال بر چشمان منتظران پشت در جاری می نمایند .و به ملک الموت جواب رد می دهند.آیا این کار قابل وصف است ؟آیا این زندگی دوباره بخشیدن خود نوعی خلقت از جانب خداوند نیست ؟آیا این معجزه ای عیسوی نیست؟ ومن چگونه توان وصف این کار خارق العاده را دارم؟ یقیناٌ هرگز نمی توانم  وتوان وقدرتش را ندارم.

امّــا من ! هرگز نمی توانم گوشه ای از غم سنگینی را که در اتاق عمل بعداز چندین ساعت کار طاقت فرسا آن هم  با دقت تمام بنحوی که حتی از پلک زدن  چشمانشان هم جلوگیری می نمایند که مبادا آنی ازدقت کار کاسته شود وچون مشیت الهی بر اتمام عمر این بیمار است .تمام تلاش خویش را بسان باغبانی که باغش دست خوش خزان گردیده  بیهوده می پندارد وبا همان خستگی ,با همان لباسهای نیلگون والبته خونین سربه زیر؛ از اتاق عمل خارج می شوند وحوصله حرف زدن با هیچکس را ندارند.درک نمایم ویا بنگارم

امّا من!چگونه می توانم از عالم وآدم سخن گویم وا از فرشته انسان نمایی چون ان استاد فرزانه وگرامی جفا کارانه بگذرم  واورا که سمبل همه انسانیت  وجلوۀ تمام زیبایی هاست رها نمایم وبا زبان الکن  چیزی نگویم ؟چگونه می توانم ازوجود بی نظیری که منشأ پاک ترین وبا شکوهترین خصایل انسانی است در گذرم وتابش ماه گونه چهره نواز وحیات بخشش را نادیده بگیرم؟چگونه می توانم از استاد ومقامی که زیبا ترین وبا شکوهترین مفاهیم قاموس ابنای بشری را از ازل تا کنون درخود دارد . وروح مناعت وبزرگیش تا عرش اعلی کشیده شده بنحوی که ستاره های نور افشان کرات تابناک انسانی از انوار خورشید وجودش نور گرفته وجلوه می نمایند توصیف ننمایم؟  هرچند که وسع وبضاعتم در مقابل صفات نیکویش بسیار اندک است

امّا من! توشه ای بیش از این در چنته ندارم ونمی توانم تورا آنطور که باید ویا آنطور که شاید وصف نمایم پس امیدوارم که سخاوتمندانه این واژه های ناقص ونارسا را که با ادبیاتی ابتدایی والبته نامفهوم ناشیانه در کنار هم چیده ام پذیرا باشید.

سخنی چند ازقلبی مملو ازدرد وسنگین از غم از دست دادن جوانی 28 ساله با جناب آقای دکتر انشا الله که وقت وحوصله شنیدن وخواندنش را داشته باشند

براستی جناب آقای دکتر آیا می دانی که مردادماه امسال (1391)در بیمارستان امام علی (ع) در همان اتاقی که روزی فرشته ای چون شما برای نجات جان آدمیان تأسیس نهاد.جوانی را که تنها 28بهار نمی گویم 28 پاییز از عمرش گذشته بود نه بنا بر تقدیر که سهل انگاری پرسنل جانش را از دست داد.در ذیل متنی را که در خبر انلاین منتشر نمودم جهت اصلاعتان درج می نمایم

 نعمت رحیم زاده که جوانی 28 ساله متاهل ونیز از پرسنل خدوم نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی که محل خدمتش در پاسگاه نقطه صفر مرزی در مرز قصر شیرین بوده که در تاریخ 22مرداد ماه 1391از ناحیه قفسه سینه احساس درد نموده وپس از رساندن وی بصورت اورژانسی از بیمارستان ارتش به بیمارستان تخصصی قلب امام علی(ع) کرمانشاه در ساعت 11 شب همانروز توسط همکارانش متاسفانه این بیمارستان تنها وی را برروی تختی در CCU2 بدون اینکه کار مثمر ثمری برایش انجام دهند قرار داده وقسمت پذیرش این بخش علیرغم وخامت حال ایشان
از پذیرش وتشکیل پرونده وی تا ساعت 12 ظهر روز 23 مرداد خوداری نموده تا اینکه در ساعت فوق بعد از اینکه بنده پس از اطلاع خود را بدانجا رساندم با برخورد تند پذیرش این قسمت که جان شخصی را نادیده گرفته مواجه شدم آنان علیرغم اینکه می گفتند حال ایشان بسیار وخیم است حاضر نشدند در فاصله ای که پول در خواستی را به بانک تحویل می داد م اورا به آنژیو ببرند وتا زمان دریافت رسید با وجود وخامت حال هیچ کار مثمر ثمری برایش انجام ندادند.این در حالی بود که ایشان هم شناسنامه وهم دفترچه درمانی وهم بیمه مکمل به همراه داشتند.بعداز حدود یک ساعت ونیم انتظار درب اتاق آنزیو پزشک معالج ضمن محکوم کردن بنده ؛ بی خبر از حال برادر می گوید که چون دیر آمدی به احتمال 90درصد برادرت می میرد این در حالی بود که برادرم روی تخت با دقت تمام به حرفهای این آقای به اصطلاح پزشک گوش می داد دو دقیقه بعد از شنیدن این کلمات گفتند که بیمار دچار افت فشار شده  در واقع این حرفهای دکتر تیر خلاص بر او بودکه بعد از آنژیو برادرم که جوان 28 ساله ای بود بر اثر کوتاهی این پرسنل دار فانی را وداع گفت. من قصد مزاحمت برای شما را ندارم. اماسوال این است که آیا انسانیت در این بیمارستان رخت بسته است؟آیا رحم ومروتی وجود ندارد؟چه کسی جوابگوی جان باختن سرباز دلیر وجوان فداکار وخسته هم یتیم وهم مادر مرده ای اعزامی از جبهه است؟ ایا اگر اورا در همان ساعت اولیه رسیدن به بیمارستان معالجه می کردند با وجود در دست داشتن تمام مدارک قانونی فرار می کرد؟ِآیا می شود به خاطر مبلغی ناچیز معالجه سرباز جوانی را به تاخیر انداخت تا اینکه جان دهد؟چرا پرسنل آنژیوومخصوصا پزشک معالج بی محابا بدون توجه به حال بیمار سخنان یأس آور گفته وکوچکترین احساس مسولیتی در اینمورد نمی کنند ؟چه کسی به کادر خدماتی اجازه داده که همه آنها پز شک شوند واظهار نظرهای بیهوده اما خطرناک به حال مریض بنمایند؟مگر در دستور به پز شکان واحکام آنها نیامده که اگر حال وخیم بیمار را در مقابلش بازگویی کنی در واقع او را کشته ای؟

 

 

 

 اما خاطــــــــرات دکتر

سخن چون از دل برآید  لاجرم بر دل نشیند

 

/**/

 

  روحیات شکننده بیماران

زمستان 1369

کلینیک هنوز بوی نم ، رطوبت و ماندگی میداد. آخرین بیمار را ویزیت کرده ، منتظر بیمار دیگری بودم که هنوز نرسیده بود . اینکه بی حرکت منتظر باشم قدری برایم سخت بود. از اتاق بیرون آمدم . نگاهی به فضای باز راهرو انداختم. هنوز از دیدن آن لذت می بردم. چرا که این  مرکز اولین کلینیک ویژه دانشگاه بود که از مدت ها پیش برای راه اندازی آن تلاش می کردم.در واقع ک  یکی از پناهگاههای مرکز شهر را به کلینیک تبدیل کرده بودیم.  جائی که نه تنها هیچگاه بعنوان پناهگاه  مورد استفاده قرار نگرفت، بلکه تا مدتها پر از آب بود. آبی که از هزاران نقطه سقف آن چکه میکرد. دلهره ی روزی که قبول کرده بودم آنرا بعنوان کلینیک بازسازی کنم هنوز در وجودم زبانه می کشید . روزی که چند تن از پزشکان را جهت بازدید از آن دعوت کرده بودم و برای عبور از فضای نمناک ، تاریک و پر آب آن گفته بودم تعدادی آجر و سنگهای درشت را در مسیری از فضای وسیع آن کار بگذارند تا از آن دیدن کنیم . تقریباً هیچیک از همکاران قبول نکردند که از آن بعنوان کلینیک استفاده  شود. اما فضای وسیع و عریض آن درست مشابه کلینیکی بود که در کرمان دیده بودم. یکی از آرزوهایم بعنوان مدیر عامل بهداشت و درمان و رئیس دانشگاه این بود که کلینیک ویژه ای  با هدف خدمت به مردم مهربان کرمانشاه احداث نمایم. چرا که مهمترین مشکل آن زمان نبود پزشکان متخصص ایرانی  در کرمانشاه بود. وجود پزشکان خارجی که چندان از علم پزشکی بهره ای نداشتند و آرزوی داشتن دانشگاه و استاد و هیئت علمی آرزوی کوچکی نبود. شاید کمترین مشکل در این زمینه موضوع مکان و فضای کلینیک بود. اما خود فضا نیز مشکل بزرگی بود. تصور احداث  کلینیکی مشابه کرمان ، تبریز و مشهد که سالها در آرامش دور از جنگ  در آن ها خدمات علمی پزشگی ارائه می شد،در کرمانشاه، آنهم با آن همه مشکلات  مربوط به جنگ و بمباران های شهری و کمبود بودجه  و اعتبارات  کار ساده ای نبود. یادم آمد چگونه در زمانی که شهر آماج حملات هوایی دشمن بود، کلینیکی را در یکی از ساختمان های نیمه مخروبه راه انداخته بودیم ، ساختمانی در پائین تر از سه را ه شریعتی که مربوط به بیمه تأمین اجتماعی بود این ساختمان در زمان رژیم قبلی ساخته شده بود. تابلویی درخشان بر دیواره آجر نما و زیبای آن جای گرفته بود و با خط درشت نوشته شده بود " سازمان شاهنشاهی خدمات اجتماعی " برای ما که در زمان محصلی هر روز از کنار این ساختمان عبور میکردیم معمایی بود.         از یک سو آدمهای مخصوصی وارد آن می شدند. با عینکهای دودی ، کت و شلوار و کراواتهایی تقریباً یک رنگ و از سوی دیگر هر روز تعدادی از بیماران رنجور و مفلوک ساعتها بر سنگ فرش پیاده رو پهن می شدند، تا این آدمها سر برسند. از پدر و دیگر بستگان نیز شنیده بودیم که بیمارستان شیر و خورشید و اینگونه مراکز محلی است که بیمار با ورود به آنها بازگشت ندارد . از آن زمان در ذهن ما این بیماران بعنوان بیماران لاعلاجی تلقی می شدند که آخرین تیر خلاص زندگی شان در این مکانها  شلیک می شود. بعداً متوجه شدم که اینها مراکزمربوط به درمانگاههای تأمین اجتماعی   بوده اند و آن آدم ها نیز عمده فعالیتشان اعزام بیماران به تهران بوده است. این مرکز که قسمتی از وسط آن به علت بمباران تخریب شده بود بهترین مکانی بود جهت راه اندازی  کلینیک ویژه.و اولین گروه از اعضای هیئت علمی دانشگاه را طی چند ین جلسه متقاعد کردم که با فعالیت در کلینیک ویژه، یکی از  آرزوهای دیرینه مرا  بر آورده نمایند ، میدانستم که فضای فرهنگی کرمانشاه  به سختی پذیرلی این گونه فعالیت ها می باشند، لذا برای مبارزه و مجادله با افراد کوته فکری که بمحض آغاز هر کار مهم و ارزشمندی، دست به قلم می شوند و با جو سازی وظایف و تکالیف به اصطلاح شرعی خود را انجام میدهند خودم وارد کلینیک نشدم تا بتوانم از آن دفاع نمایم . اتفاقاً پیش بینی من درست در آمد .در اولین ماه آغاز کلینیک یکایک پزشکان را به دادگاه کشاندند . همگی نگران و سراسیمه اضطراب خود را با من در میان گذاشتند . و من به همه گفتم در دادگاه بگوئید رئیس ما دکتر معصومی است. در روز آخر مرا به دادگاه احضار کردند . افرادی که همیشه شهامت مبارزه روبرو را نداشتند ، رئیس کل تأمین اجتماعی کشور را مجبور کرده بودند . از این پزشکان پول پرست که مراکز دولتی را محل کسب درآمد ! کرده بودند شکایت نماید. در حالیکه کلینیک قوانین خود را داشت ئ در سراسر کشور تعدادریادی کلینیک فعالیت می نمود . ما مصمم بودیم دانشگاه را راه اندازی کنیم و تنها راه حل ادغام بهداری و دانشگاه بود و مراکز خدمات درمانی و تأمین اجتماعی نیز هنوز وابسته به بهداری بودند. بنابراین جای هیچ تردیدی  در این اقدام مثبت وجود نداشت . بالاخره پس از چندین بار احضار و حضور در دادگاهها کرمانشاه و تهران مرا مجبور کردند مصوبه هیئت امناء که برای خود من هم نامفهوم بود بعنوان سند قانونی کلینیک ها ارائه دهم. و من که با استدلالهای متعدد مبنی بر اینکه در شیراز همه پزشکان دانشگاه در قالب کلینیک کار میکنند و در تهران و سایر شهر های دانشگاهی  بر سر هر کوی و برزن تعداد زیادی کلینیک وجود دارد و...  اما اینها دلائل قانونی محسوب نمی شد! بالاخره در یکی از روزها در جلسه شورای رؤسای دانشگاهها صحبت از جانفشانی مسئولین بهداشت و درمان کرمانشاه شد که چگونه  دانشگاه نو پا و آموزش پزشکی  در منطقه جنگی   به نحو احسن  سامان دهی شده است . آنجا که رئیس کل تأمین اجتماعی تقاضای تشویق اینجانب را  نمود من شکوائیه تند و تیز او ، که مرا سر دسته گروهی منفعت طلب معرفی کرده بود که درمانگاه تأمین اجتماعی را تسخیر نموده بود را عنوان کردم و آنجا مرحوم دکتر غرضی بگفته خودش غرق در عرق شرمندگی شد و من که از اینگونه تشویق های پوچ و پر از تعارف  و به به و چه چه های بی پایه خسته شده بودم ، کاغذ بی مارک و نشانی را با یک قلم به او دادم که از شکوائیه خود صرفنظر کند و جالب این بود که از جریان شکوائیه بی خبر بود و با عذر خواهی اعلام کرد که دسته دسته از شهروندان متعهد خودت از اینکه درمانگاه مخروبه ای  پایگاه خدمتی خوبی شده است این شکوائیه را تنظیم نموده اند.

     و... این افکار مرا غرق در خود کرده بود که آخرین بیمارم سر رسید و پس از آن زن و شوهری جوان نیز درخواست کردند بیمار آنان را معاینه نمایم . زن که تازه به سن و سال بیست سالگی رسیده بود روبروی من نشسته و با سکوت به دست و قلمم خیره شده بود. به آرامی از او پرسیدم خانم مشکل شما چیست ؟ قطرات عرق از میان ابروان سیاهش سرازیر شده و چشمان درخشانش به حرکت قلم من نگاه میکرد . دخترک سرش را به سمت شوهرش چرخاند و با سکوت واشاره چیزی را بیان کرد .ابتدا  فکر کردم او بعلت جوانی و زیبائی اش مغرورانه لابد برای مشکل کوچکی  مثل کج بودن ناخن یا خم شدن زلفان زیبایش وقتی گیر آورده است . داشتم بی حوصله میشدم که شوهر به سخن آمدو  گفت: آقای دکتر یک توده چربی کوچکی در ناحیه پای وی است یه چیزی بهش بگو . من از  خانم  پرسیدم توده کجاست ؟ دخترک که صورتش گلگون شده بود به آرامی چادر و پیراهنش را کنار زد و محلی را دربالای زانویش بمن نشان داد من  که در زیر لباسش  توده ای سفت را لمس نمودم با اشاره سر تخت معاینه را نشان دادم و او تمایلی به باز کردن لباس نداشت .در حالی که از  سفت بودن  توده نگران شده بودم با اصرار محل توده را نگاه کردم از ورای پوست سفید و نازک او توده ای تیره رنگ  نمایان بود.  برای فردای آنروز دستور جراحی را نوشتم و با توجه به فضای حاکم با ادای کمترین کلمات گفتم توده مزبور چربی نیست. اما باید با یک عمل کوچک سرپایی خارج شود . زن و شوهر که اصلاً به اینکار راضی نبودند قصد ترک مطب را داشتند که من اصرار کردم همین فردا بدون تأخیر باید این توده خارج شود. بالاخره زن را متقاعد کردم. فردا وقتی توده را خارج نمودم  یقین پیدا کردم که توده سرطانی است . با تاکید شوهر را مجبور کردم که به علت نبودن بخش آسیب شناسی فوراً توده را جهت آزمایش به تهران ببرد . زیرا در کمتر از یک هفته باید عمل جراحی بزرگتری انجام گیرد .گر چه هنوز دخترک موضوع را جدی نگرفته بود. اما من توده کوچکی را میدیدم که زندگی ، شادی ، زیبایی و شیرینی آغاز زندگی دو جوان را به تاراج خواهد داد. کمتر از یک هفته جواب آسیب شناسی " سرطان نسج نرم " را تائید کرد. دخترک که آثار شادابی و زیبایی در سیمایش رخت بربسته و آشفته و در هم ریخته بود ، از گوشه ی چشمانش قطرات  اشک  جاری شد.  نفس عمیقی از عمق سینه ی لرزانش خارج شد وگفت : آقای دکتر زحمت نکش بیماری من سرطان است. به سختی  او را متقاعد کردم که لازم است عمل بزرگی در او انجام گیرد. پس از کش و قوس زیاد عمل جراحی انجام گرفت و من با تمام دقت حواشی توده، غده های لنفاوی کشاله ران و حتی داخل لگن ، مطابق آنچه که استاندارد بود خارج کردم. اما دخترک گویی غنچه ای بود که گلبرگ های آن کنده شده بود ، غمگین ، افسرده و نگران علی رغم این که بیمار را می شد مرخص کرد،  تمایلی به رفتن نداشت .در این چند روز از زیبایی چهره اش رنگی پریده و قدی خمیده ، زبانی خشک و ابروانی گره گرده باقی مانده بود. من می دانستم که بسیاری از همکاران فقط به درد جسمی بیماران توجه دارند . اما روح بیمار و امید از دست رفته و قلبی شکسته را درمان نمودن، بسیار مشکل تر است .حتّی می دانستم که برخی از پزشکان به این اعمال کوچک دست نمی زنند زیرا چندان هم مایه پولی ندارد و شاید به همین دلیل تاکنون این بیمار  جراحی نشده بود. در حالیکه با چهره ای مصمم قصد داشتم بیماری وی را سبک جلوه دهم . دختر ناگهان چون پلنگی زخمی صدایش را بلند کرد که آقای دکتر با مرده چرا صحبت می کنی ؟ چه امیدی واهی  به دردمندی نومید می بخشی.  من دبیرم و شوهرم مهندس است.و ناگاه  با گریه و زاری از این که بی توجهی شوهرش موجب این مصیبت شده است فریاد بر آورد و  حرف آخرش این بود که این مرد با تعصب خود اجازه معاینه به پزشکان را نمی داد و مرگ مرا امضاء نمود. اگر پافشاری شما نبود شما نیز چون دیگر طبیبان معاینه نمی کردید. اینک  من نیز رغبتی  در  ادامه زندگی  با او را ندارم  . زن که تمام مشخصات سرطان ها را یاد گرفته بود، توجهی به گفته های من نداشت و من مأیوسانه از اتاق معاینه خارج شدم. در همین زمان شوهر به آهستگی مرا صدا زد که آقای دکتر یک سئوال از شما دارم، آیا پدر و مادر بیمار،  وی را  به من نینداخته اند ؟ گویی تیرگی در قلب هر دو رخنه کرده بود پاسخ این  بدبینی همان دلخوری است.  این توده یک سانتی متری شیرازه یک زندگی زیبا و پر اُمید را درهم ریخته بود. خبری از آن همه زیبائی ، شادابی و غرور جوانی نبود . هر چه بود دو انسان در هم ریخته بودند که طوفانی ناگهانی  شیرینی آغاز  زندگی شان را به تلخی و یأس بدل کرده بود. راستی چه تعداد از بیماران اینگونه از کنار ما خداحافظی می کنند؟ تا چه حد ما پزشکان به این مشکلات روحی آنان  توجه می کنیم؟ داستان  این دو جوان  در آن زمان  برایم  به سوژه ای  غم انگیز تبدیل شد که به راحتی نمی توانستم از کنار آن بگذرم  . چگونه می توانستم به آنان کمک کنم؟ این دغد غه ی فکری  و داشتن جایگاهی که می تواند امید را به زندگی آنان تزریق کند،  مسئو لیت جدیدی برایم ایجاد کرده بود. می توانستم مثل بسیاری از همکاران که وظیفه ا م را بخوبی انجام داده بودم، خداحافظی کنم و حداکثر آنان را به یک روانپزشک معرفی کنم . شاید پاسخ معرفی به روانپزشگ نیز  برایم روشن بود: مگر ما دیوانه ایم که به روانپزشگ مراجعه کنیم ؟ در آن زمان  البته مشاور روانشناس نیز وجود نداشت . آیا می توان شاهد جدایی یک زوج جوان بود که با هزاران امید،  زندگی  با شکوه پر ابهت خود را آغاز کرده بودند ؟ با این اندیشه و به قصد کمک بیمار را مرخص نکردم.

    فردا روی تخت بیمار حاضر شدم. دخترک بی حال و ناتوان درگودی تخت افتاده بود. بگونه ای که دیگر نای بلند شدن را نداشت .او که حوصله شستشوی صورت خود را نیز نداشت به نقطه ای از سقف خیره شده بود. با دیدن من در گوشه هر چشمش قطره ای  اشک  سرازیر شد . اما پلکانش خشک شده بود. گوئی وجود اشک در جلوی دیدگانش سبب می شد دنیا را بگونه ای دیگر ببیند. با سلام و احوالپرسی گرم و شوخی کنان سر صحبت را باز کردم. گفتم خانم مگر کشتی داری که غرق شده باشد. دیگر گریه و سیل اشک مجالش نداد . در حالیکه با گوشه ای از چشمانش مرا کج کج  می پائید، لب به سخن گشود : آقای دکتر در ته دلم  غمی بزرگ دارم. تا زمانی که در خوابم همه چیز خوب  است . با بیدار شدنم سایه مرگ و تلخی سفر زودرس را چون مشتی گره کرده در درون  سینه ام  احساس  می کنم . همه چیز را مثل تصویر می بینم . حتی حرف های شما را هم چون  صدایی که از پشت تپه ای دور  و بصورتی نامفهوم ادا میشود، می شنوم. اصلاً روز روشن برایم  تیره و تار شده است . دوست ندارم هیچکس را  ببینم  . حتی شما را هم! .گر چه صحبت های دردناک او را با قلبم حس می کردم و می رفت که بغض گلویم رابا گریه ای به بلندای گریه های کودکانه ابراز نمایم، اما با خیره شدن بر نقطه ای مانع از جاری شدن اشک هایم شدم و با خنده ای ساختگی و صدایی بلند که احساس همدردی را بپوشاند گفتم: پس هنوز حاج خانم رضایت نمی دهند. بابا مگر زن ها هم چیزیشان می شود؟  نمی بینی دسته دسته مردها از دست خانم ها دق می کنند و همه ی  خانم ها ... زن حرفم را قطع کرد که آقای دکتر ترا بخدا دست از شوخی بردار. نمی بینی مرگ در پشت درب دندانش را برایم تیز کرده است. صحبت کردن بی فایده بود. با تغیر چهره و در حالیکه قیاقه ای خیلی جدی و ادیب ماءبانه به خود گرفتم،خود کارم را  برداشتم و بصورتی ساختگی در پرونده اش یادداشتی را نوشتم. به صورت زن خیره شدم و گفتم دختر خوب انشاء ا... بهبود می یابید،  به  زندگی ات بر می گردی  و ما را و این رفتار های کودکانه ات را نیز از یاد می بری. او دوباره سرش را تکان داد و دیگر حرفی نزد . اما زیر لب تکرار میکرد : زندگی ؟ زندگی ؟

فردای آن روز با روشی دیگر آغاز کردم . بدون کمترین صحبتی بیمار را معاینه کردم. از وی خواستم که درتخت بنشیند. بیمار به سختی به خود زحمت نشستن می داد. می دانستم که درد روحی توانش را سلب نموده است. با کمک پرستار به سختی اورا  پائین آوردم و وادارش کردم که راه برود. اما گوئی انرژی او تمام شده بود . واقعاً چند روزی بود که غذا نخورده بود. درحالی که کشان کشان بیمار را به جلو می بردیم . او را هل دادم و با صدایی بلند سعی کردم به او تلقین کنم که ناتوانی وی بی مورد است. امّا این کار هم سودی  نبخشید . گر چه در ابتدا موضوع را جدی نگرفتم، اما بتدریج متوجه شدم که مسئله خیلی هم ساده نیست . هر نوع  فکر و هر روشی را آزمایش کرده بودم. دست آخر بیمار را به اتاق پزشک بردم و روبرویش نشستم . با جدیت گفتم مشکل شما چیست ؟ بیمار با یأس و نومیدی تکرار کرد مشکل من چگونه مردن است. با اشاره دست پرستارها را صدا زدم. گفتم دوستان این خانم تصمیم گرفته است بمیرد. لطفاً همه اسباب  و وسایل مردن را برای او فراهم کنید. یکی او را رو به قبله کند ، یکی قرآن بخواند و... و برای لحظه ای سکوت با صدایی بلند گفتم : پس چرا نمی میری ؟ زودباش معطل چه هستی ؟ برای توده  کوچکی این همه دلهره و نگرانی و این همه سماجت بخرج میدهی ؟ پس از چند بار تکرار، به آرامی و جدیت گفتم: خانم خوب، مرگ و زندگی دست خداست . تا زمانی که مقدر نباشد مویی از کسی کنده نمی شود. مانده بودم که دیگر چه میتوانم انجام دهم . بالاخره سر وکار ما همیشه با بیمار بود . همواره با امید دادن و مقداری بحث و اظهار خوشحالی از سالم بودن  می توانستیم آن هارا دلگرم کنیم، امّا این بار بیش از پیش با درون پر التهاب و دردناک بیماری از "نوع دیگر" ، آشنا شدم. پرسیدم راستی منزل شما کجاست ؟ با نگاهی معنی دار گفت : دیگر منزلی ندارم ، قصد ندارم وارد خانه آن مرد شوم. او که هشت ماه معالجه مرا بخاطر تعصب به عقب انداخت. گفتم: ولی من می خواهم میهمان شما بشوم . حاج خانم را نیز  با خود می آورم . شما هم آبگوشتی بار بگذارید. اسمش را هر چه می گذارید مثلاً آشتی کنان. می خواستم دیگر از بیماری و عیادت و این حرف ها سخنی نگویم . اما عمق یأس و نومیدی  او بسیار بیشتر از این حرف ها بود . برای یک لحظه فکری به ذهنم رسید . سئوال کردم پس گفتید اهل کرمانشاه هستید. حتماً از خانواده ای مذهبی می باشید.  با علامت سر و کج کردن دهان می خواست بگوید مثلاً اگر خدا قبول کند. گفتم می دانید اهالی کرمانشاه اعتقاد عجیبی به حضرت عباس دارند؟ بدون معطلی گفت : البته ، قربان عظمت حضرت عباس   شوم  . گفتم تاکنون " دست حضرت عباس" را شنیده اید ؟ می دانی در عین حال یکی از جدی ترین  قسم ها و تاکیدهای ما کرمانشاهی ها دست حضرت عباس است ؟ در این لحظه دستم را  دراز کردم و در حالیکه با دقت و جدیت به او نگاه می کردم، و او با دقت حرفهایم را گوش می داد.در آن لحظه احساس می کردم دندان هایم را روی هم می فشارم ، تا به نوعی جدیت و درستی، جملاتم را به او نشان دهم. گفتم: این دست حضرت عباس است .من هفت سال دیگر شما را صحیح و سالم می بینم. اما یک شرط دارد و آن  این که: درست سر همان هفت سال هر کجا که باشم به ملاقات من بیایی . در همین حال جمله ای از کتاب انگلیسی را به اونشان دادم .او که معلم بود می فهمید که نوشته است در تومورهای بدخیم نسج نرم با عمل جراحی صحیح در بیست درصد موارد معالجه دائمی وجود دارد. و این جمله توجیه گر قسم اعتقادی من نیز بود. به تدریج که احساس رضایت و آرامشی نسبی را در چشمانش مشاهده کردم، فشار دستم را کاهش داده و با چند تکان پی در پی دست او را رها کردم . فکر می کردم دیگر نباید موضوع را پیگیری کنم . بلافاصله پرونده را باز کردم و با خطی درشت نوشتم " بیمار مرخص است " و با لبخندی رضایت آمیز از او خداحافظی کردم. لحظاتی بعد شوهرش را صدا کردم و با توضیحاتی که از قبل برایش داده بودم دستانش را در دست او گذاشته و با اشاره دست آن ها را به سمت درب خروجی راهنمائی کردم. احساس کردم زن روحی تازه یافته است با لبخندی ملایم و تکان دادن دست بخش را ترک نمودند.

زمستان 1375

بیمارستان شهید بهشتی،  بیمارستانی فرسوده و قدیمی درخیابان شریعتی بود.پس از بازگشت از تهران که مرکز اصلی قلب آماده نشده بود، تصمیم گرفته بودم در این مرکز جراحی قلب راه اندازی  شود . پس از عبور از کوچه ای پر پیچ و خم، درب قدیمی بیمارستان که به سختی و فشار نگهبان روی پاشنه می چرخید، شما را وارد محوطه ای سراشیب و ناصاف می کرد و با ورود به آن اولین جایی که پیدا می شد دالانی بود که ورودی بخش محسوب می شد.در ورودی دالان،  وجود یک ردیف پنجره چوبی قدیمی،  بالاخانه های قدیمی را تداعی می کرد. در سمت راست این دالان کتابخانه ای بودکه اینک  به اتاق عمل جراحی قلب تبدیل شده بود.  در ابتدای این دالان نیز ICU جراحی قلب باز وجود داشت. همه ی محوطه که در حقیقت به حیاط خانه ای شباهت داشت،  پر از اتومبیل و آمبولانس بود. با عبور ازدرب و در سمت چپ این حیاط، در فرو رفتگی ساختمان تابلوی کوچکی جلب نظر می کرد که روی آن نوشته شده بود    " اورژانس " و یک دستنویس دیگری " کلینیک جراحی قلب " را نشان میداد. کلینیک اتاقی نمور با سقفی بلند و بدون پنجره در کنار اورژانس واقع شده بود. هر روز تعداد زیادی از بیماران قلبی آنژیوگرافی در دست، در پشت این درب ازدحام می کردند . من نیز در این دخمه بیماران را معاینه می کردم. از کنار این دخمه نیز پله ای سنگی و باریکی وارد  ICU   می شد و نگاه به آن یاد آور صدها بار بالا و پائین رفتن من بود، که هر لحظه به کمک پرستاران ICU می شتافتم. در واقع نزدیکی کلینیک به ICU علیرغم مکان تنگ و ترش اش بمن آرامش خوبی می بخشید. چرا که در مجاورت بیماران عمل شده بودم . منشی کلینیک در ابتدا آقای قرآنی بود . فردی کم حرف و محجوب که با آرامش و مهربانی همیشگی اش ورود هر بیمار، یا درخواست هر مراجعه کنندهای  را گزارش می داد. چند بار به من گفت : خانمی مراجعه کرده است و هر چه از او سئوال می کنم می گوید مریض نیستم، کار شخصی دارم. دوست دارم آخر وقت دکتر را ملاقات کنم. بالاخره آخرین بیمار از کلینیک خارج شد. زنی نسبتاً جوان وارد شد. گلدان پر از گلی را در بغل گرفته بود که قسمت اعظم صورتش را پنهان کرده بود. با نگاهی نافذ و لبخندی که حاکی از آشنایی قبلی بود سلام واحوال پرسی کرد . من که او را نمی شناختم با احترام بلند شده و ضمن اشاره به صندلی به او خوش آمد گفتم : او به صورتم خیره شده بود و با سکوتش حرف می زد.  معلوم بود که با تبسم و لبخند می خواهد چیزی را بیان کند . از من پرسید : آقای دکتر مرا می شناسید ؟ من احساس کردم هرگز او را ندیده ام. گفتم : ببخشید سرکار خانم ، بجا نمی آورم. در حالی که گلدان پر از گل را با احترام نزدیک می آورد گفت : تو مرا عمل جراحی نموده ای. گفتم قلبت را عمل کرده ام؟   پس از اندکی سکوت، گفت : بلی در واقع قلبم را عمل کرده اید. من  تقریباً همه بیماران قلبی  می شناختم. چهره اش گلگون شده بود. معلوم بود ازشدت خوشحالی آرامش ندارد. وقتی روی صندلی نشست به آرامی پیراهنش را مقداری بالا برد و بالای زانویش را نشان داد. درحالی که با فشردن لباسش گودی ناشی از برداشتن عمیق محل عمل را نشان می داد، به سرعت مرا به یاد آن خانم جوان انداخت . امّا او جوانی لاغر با صورتی کشیده و بدنی نحیف بود . با عجله گفت : آقای دکتر دیگر هرگز نمی میرم. وعده هفت سال و دست حضرت عباس مرا ملزم کرد به زیارت شما بشتابم. گفتم قلبم را عمل کرده ای زیرا در آن زمان که سرطان مرا عمل کرده بودید، هر لحظه منتظر مردن بودم . هر نفسی که از سینه ام خارج می شد فکر می کردم نفس بعدی در گلویم گیر می کند . هر ضربانی که در قلبم حس می کردم، فکر می کردم ضربان بعدی متوقف می شود. در درون قلبم یک چیزی مثل چرخ گوش    می چرخید و اندوه و نا امیدی تمام وجودم را لبریز کرده بود. پس از روزها و ماه ها انتظار دردناک مرگ،  به یاد دست با عطوفت شما که حضرت عباس را به میان آورده بود افتادم. به زندگی ام برگشتم و خود را متقاعد کردم که فعلاً تا هفت سال زندگی ام بیمه شده است. از آن به بعد روز به روز به زندگی  دلگرم  شدم . دو تا فرزند گل دارم و اینک  یقین دارم  که دیگر نمی میرم. آیا میتوانم دوباره بچه دار شوم؟ من از شادی وصف ناپذیر او بسیار خوشحال شدم . از اینکه سلامتی را بدست آورده است ابراز مسرت نمودم .و با اظهار تشکر از این که به قولش عمل کرده است ، آزمایش های لازم را درخواست نمودم. زن که از شادی و خوشحالی در پوست نمی گنجید. بعنوان خداحافظی قصد داشت روی پای من بیفتد. کاری که بسیار ناراحت کننده و عذاب آور است. زن در حالیکه از اتاق بیرون میرفت گفت: آقای دکتر علاج جسم راحت و آسان است علاج روح و قلب بسیار با شکوه و ارزشمند است براستی تو جراح قلبی. زیرا با دادن امید جراحت قلب ها را التیام می بخشی . ای کاش همه پزشکان به درد قلب و اندوه  فقر و نومیدی بیمار  نیز نیم نگاهی داشته باشند.