من در این کلبه تنهایی خویش
می سرایم با غم
می نوازم با اشک
تا که این ابر سیاه
سایه از این دل من بردارد
تا که این غم شاید
لحظه ای فاصله از من گیرد
غروب
هجر تو ویرانه گشتم
ز دنیا و زخود بیگانه گشتم
چو رفتی ای برادر از بر من
من از سوز غمت غمخانه گشتم
بشدخاموش شمع محفل ما
ز داغ درد تو دیوانه گشتم
بسوزم تا قیامت از غم دل
چو مجنون با همه بیگانه گشتم
میان آتش و اشکم شب و روز
چو برگ زرد درین ویرانه گشتم
برادر شمع دل بودی تو رفتی
کنار مرقدت پروانه گشتم
برفت نعمت ولیکن مرگ او را
ندارم باور و دیوانه گشتتم
نبی , آسمان دیگر ندارد
به کنج خلوتم افسانه گشتم
چه بی صدا رفت
چه آرام و بی ریا رفت
او رفت ، اما از قلبم هیچگاه نرفت.
روزها رفتند، اما یاد او از خاطره ها نرفتند .
خورشید رفت ، غروب آمد ، اما نام او از دلم نرفت و مهرش همیشه در کنج دلم ماند.
او هست اما نیست ، او در قلب من است اما در کنارم نیست.
او رفت ، سهم من از رفتن او قطره های بی گناه اشکهای من بود.
او رفت اما هنوز قصه پا برجاست ، زندگی تمام نشده ، صدایش همیشه برایم آشناست.
او رفت ، اما من هنوز هستم ، او هست ، زیرا من نیمه ی دیگری از او هستم.
ما یکی هستیم ، او رفت اما هنوز به عشق هم زنده هستیم ، او نیست ، اما به عشق هم
عاشق هستیم.
دسته گلی از گلهای نرگس چیده ام ، به یادت در طاغچه ی اتاق گذاشته ام ، عطر تو
همیشه در اتاقم پیچیده ، یاد تو هنوز از خاطر گلها بیرون نرفته.
آن زمان که تو بودی ، دنیا برایم بهشت بود ، این تقدیر و سرنوشت بود که تو رفتی ،
اما هنوز هم دنیا برایم زیباست ، زیرا یاد تو همیشه در دلهاست.
او رفت ،
چه بی صدا رفت ،
چه آرام و بی ریا رفت…
.
نمی دانـم عظـمت این کلمـه را درک می کنـی یا نــه؟!
وقـتی می گـویـم درد...
.
.
تـو به دردی فکـر نکـن که جسـم انسـان ممـکن است از یک بیمـاری شـدید بکـشد !
.
.
نــــــــه؛ روحـــم درد می کنـد !